بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *آدمی* ● بعُد سوم آرمان نامه ارد بزرگ● ●فرگردآدمی● در دنیائی که خداونددراختیاربشروآدمی,این "اشرف مخلوقات"قرارداده است همواره براین امر تاکید داشته,است که خودسازی «آدمی» امری واجب براوست تادرجلای اندیشه,وروح خودتوانائی بهتر ساختن دنیائی راداشته باشد که خداونددرحد کمال,هرآنچه,راکه نیاز موجودات زنده روی آن بوده است دراختیارهمگان قرارداده است حال آنکه آدمی,درراه زندگی خودازخوب وبد بودنهای زندگی هریک خصلتی ورفتاروعادتی,راپذیرفته,وهریک بسوی,راه وبیراهه روان گشته اند وزحمات بسیاری,از بزرگان,وعالمین وفیلسوفان,واندیشمندان,وسرآمدان عالم بشری بایاری وخدمت,این بزرگان علوم به منطقه ی اوجی رسیده است که,آدمی میتواندبراحتی زندگی خوبی رادارا باشدکه درجامعه ای رشدکرده,ازانواع علوم بوده,وبا پرورش خودودرنتیجه,ازدیاد افرادتربیت شده,وآموزش دیده ورشد کرده دردنیای علمی زندگی کندکه درآن همگان درخدمت خود وزندگی ودنیا وبشریت خدمتگزارباشند بارهانوشته ام که رشد فرهنگی واجتماعی وعلمی انسانها در بیشترین, جوامع مطرح وپیشرفته دنیاهمواره بااتکابه رش
ناصر خسرو قبادیانی بسوی باختر ایران روان بود. شبی میهمان شبانی شد در روستای کوچکی در نزدیکی سنندج. نیمه های شب صدای فریاد و ناله شنید. برخاست و از خانه بیرون آمد. صدای فریاد و نالههای دلخراش و سوزناک از بالای کوه به گوش میرسید. مبهوت فریادها و ناله ها بود که شبان دست بر شانه اش گذاشت و گفت: این صداها از آن مردیست که همسر و فرزند خویش را از دست داده، این مرد پس از چندی جستجو در غاری بر فراز کوه ماندگار شد هر از گاهی شبها ناله هایش را میشنویم. چون در بین ما نیست همین فریادها به ما میگوید که هنوز زنده است و از این روی خوشحال میشویم که نفس میکشد. ناصر خسرو گفت: میخواهم به پیش آن مرد روم. مرد گفت: بگذار مشعلی بیاورم و او را از شیار کوه بالا برد. ناصر خسرو در آستانه غاری ژرف و در زیر نور مهتاب مردی را دید که بر تخته سنگی نشسته و با دو دست خویش صورتش را پنهان نموده بود. مرد به آن دو گفت از جان من چه میخواهید؟ بگذارید با درد خود بسوزم و بسازم. ناصر خسرو گفت: من عاشقم این عشق مرا به سفری طول دراز فرا خوانده، اگر عاشقی همراه من شو. چون در سفر گمشده خویش را باز یابی. دیدن آدمهای
همه ما می دانیم که همیشه ارزش آدمها متفاوت بوده و هست انسانها بر اساس معیارهای مختلف دارای جایگاه و شان متفاوتی هستند . از دیرباز بسیاری از حکما و اندیشمندان در تایید و نفی این نابرابری سخن ها گفته اند . اما خسرو گلسرخی این روند را بیداد می داند و ناله سر می دهد . حتما این شعر را به یاد دارید : معلم پای تخته داد میزد صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسیها لواشک بین خود تقسیم می کردند وآن یکی در گوشهای دیگر «جوانان» را ورق می زد. برای اینکه بیخود هایو هو می کرد و با آن شور بیپایان تساویهای جبری را نشان میداد با خطی خوانا بروی تختهای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین بنوشت : یک با یک برابر است از میان جمع شاگردان یکیبرخاست همیشه یک نفر باید بپاخیزد... به آرامی سخن سر داد: تساوی اشتباهی فاحش و محض است نگاه بچهها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند و او پرسید: اگر یک فرد انسان، واحد یک بود آیا یک با یک برابر بود؟ سکوت مده و شی بود و سوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود و او با پوزخندی گفت: اگر یک ف
نظرات
ارسال یک نظر