*سکوت و خموشی*

بعُد سوم (آرمان نامه ارد بزرگ) فر گرد *سکوت و خموشی*

_●شعروشعور_
نشد عقل وعشقم بهم جمع تا
بر انگیرم از شعر , شور ونشُوری
به عهد شبابم که شوری به سر بود
به امداد شعرم نیآمد شعوری
کنون از شعورم چه حاصل که دیگر
به پیرانه سر در سرم نیست شوری
بتازم گهی سخت وناگاه سستی
چو دزداز زمین سر برآرد که بوری
دگر تنگ مغرب شده ودره ی کوه
توای وقت دیری توای کعبه دوری!
____ سروده ی: استاد شهریار

کتاب بعد سوم آرمان نامه



●بعُد سوم آرمان نامه اردبزرگ
●فرگردسکوت و خموشی●
* شعرنو*:از استاد شهریار*●
جواناکم بگو و بیش بشنو
زبان زیربلیط گوش داری
کمال عقل تو ازچل به بالاست
به کمتر, نقص عقل وهوش داری
همیشه حاجت آموختن هست
مباداین نکته را فرَمُوش داری
خوداین صندوق سربااین درگوش
بپا کن تاتوان وتوش داری
سرو گوشی به سطح بینی اما
خبر کی از ته واز توش داری
مگر بندی به نامحدود ودل را
به نقش عاشقان مقنوش داری
مکن کاری که گرسربرکُند عیب
نه دیگردست ونه سرپوش داری
سخن تاخام وخالی ازمحبت
« همان بهتر که لب خاموش داری»
لُغُزهای خنک سبک آفرین نیست
چرا مغزی چنین مغشوش داری؟
زبان زرگری هم شعر نو شد؟
نه قوش است اینکه چاتلانقوش داری
بهل شعرتوهم شاعر بگوید
که غِش باروکش وروپوش داری
چه الزامی که ماشعری بگوئیم
چه ریگ است اینکه درپاپوش داری؟
مدادشاعران از مشک باشد
توجای مشک پِ شگ موش داری
نه برگ و بُته ای پیوند شیراز
نه بیخ وریشه ای از یوش داری
همین وای غرابی ناخودآگاه
دراین بیغوله چون بیّقوش داری
اگر تخریب بابیل وکلنگ است
تو تُخماقی و گرهم روش داری
به اهل فن رها کن هر فنی را
بجا کن گرکه جنب وجوش داری
کِجائی؟! مُهره هاچون جابجا شد
نه مردوزن که مرزنگوش داری
خلاف فطرتت وسنت چو رفتی
بُجر لعنت چه درآغوش داری؟
ادب, نقشینه ی دین است واخلاق
تواین نقش خدامخدوش داری؟!
جهان عاریت بهر جهاداست
نه آسایش که پشت گوش داری
به هشیاری وچشم باز خفتن
کمین درسی که ازخرگوش داری
جهان نیش است اگرنوشت نماید
تواز نیش انتظار نوش داری
مُعلق چون نبازی چون کبوتر
نه پروا اینقدراز قوش داری
مگر «خلقت» تواند سرسری بود
تواز شیطان سر مدهوش داری
چرا بیراهه راندن مرکب عشق
توکه چون انبیا چاوش داری
به پایان میرسداین سال تحصیل
تو نقش طفل بازیگوش داری
سعادت خودفروشی با خدا دان
نه خودباهر خسی مفروش داری
نمیدانی که بااین طالع شوم
چه باری سهمگین بردوش داری
____ استاد شهریار ____
دنیادرهجوم افکار مالیخولیائی خودهرروزه روبه نیستی میرودوانسان دیگردرحضور غمگنانه ی خودنقش انسانی خودراپیدانمیکند وبی تاب,نقش سکوت ب لبهائی میزندکه دیگر نمیداند چهبگوید چه بپرسد چه بخواهدیاحتی چگونه بایدفریادزند.
●جهانم سخت بی تاب است*●
دلم در بیکران
خلسه ی تنهائیم
پر میشود ازغم
ودر سوت مداوم
در سکوت تیره یک شب
صدا درسینه ام
حکم غزل را
میکند خاموش
وروح خسته ام
از بیکران
گسترده ی رویا
چه ُسُّریده ست
به عمقِ دره های
تلخ نومیدی
که درآن
درسکوتِ وَّهم غمناک ِ
سیه فامی
صدای مانده در
فریادِ دل
همواره خاموش است
نگاهم در تداوم
خیره وُچشمِ دلم
گوش است
ونقش ِتلخ ِدلتنگی
به خاموشی...
!!!فرومیمیرد اندر
سایه ی مبهوت دلسردی
نمیبینم کسی را
درجهان ِخالی وُسرد ِکنون
...امشب
بخواند نغمه های دیگری
جزدرتب تردید
که همواره
میان رفتن وبودن
میان بودن وماندن
بگوید قصه های نو
به گوش
این جهان کهُن ِدیرینه
که جز تقاشیِ دوران تاریخی
کسی ازان ندارد
یادگاری ...
در خطوط خسته ی
افکارپوسیده
به غار ذهن خاموشی ...
که با َنفسِ جدید
تازه ی دنیا
بخواند باز...
نمیبینم سکوتم بشکند
درشوق یک گفتار
بگوید زیرلب حتی
منو دنیای من
دنیای دیرین را
به پاس آنچه در یاد
وُبه هرخاطر
بجا مانده
درون سینه ای جاوید.
!!!
...هنوزم
هنوزم ,در سراندیشه ای دیگر
بیابم باز
فضای دیگری
در خاطر وذهنی
!!!
نمی بینم بگوید
قلب من
دراوج ناکامی
که دنیا مهد زیبای
محبتهای دیرینی ست
که روزی روزگاری چند
به یک بوسه
بروی گونه ی فرزند
رخ خندان وچشم ِمهربانی
شاد میگردید
نمیبینم بجز
در پشت این
خاُمش سکوت تلخ
دمی حتی
به نقش یک هوس...
تک خاطری
از نقش یک لبخند
نمیبینم سکوتی بشکند
در پای حق گوئی
مگر در حق مطلوبی
که مطلوب دل خود باشد
وخودخواهی فردی...
!!!
نمیبینم

میان واژه های لب
الفبائی که گوید
در خطوطی چند
تن آزاده ام دریاب...
در بال وپر پروازآزادی
...
نمی بینم
دل وارسته ای دیگر
که پای صخره ای
زانو زده
نقش تَوّهم را
بدنبال خدا
درجستجویِ چشم ِنادانی
میان ریزه های خاک
کشد دستی تبرک
بر سر وصورت
درآنوقتی ...
درآنوقتی که خالق
در کنارش دیده دوزد
بر حماقتها
ومیپرسد زخود آیا
بشر با عقل ودانائی
مرادرخاک می بیند ؟
که من درخلقتم
ازخاک وسنگ ودانه وریشه
به چشمش بیشتر بخشیده ام
نقش طبیعت را!!
...
ولی شیدا دلم! ...خاموش!
جهان اکنون نمیداند
خداوندی که درخاک است
میان ذره های جان ما
همواره بیداراست
ولی این دل
ولی این سر
ولی این دیده ی خالی
ولی این روح ِپوشالی
همیشه گوئیا
در بستر خواب است
همیشه غرقه درخواب است
نمیداند چرا
اما
دلی همواره بی تاب است!!!
دوشنبه 21 دی ماه سال 1388
_____ فرزانه شیدا_____
با نگاهی به زندگی وطبیعت روزانه دنیارادر صداوهمهمه ی طبیعت می بینیم وگاه شبهای سکوت را نیزصدای بادوباران وطوفانی,درهم میشکندآنچه,زندگی رازندگی میبخشد بیش ازخاموشی, صداست .صدائی که جنبش وحرکت وزنده بودن زندگی رادر روح ودرنگاه آدمی شکل میدهدوموسیقی ترنموار زندگی راآهنگی ازهستی میبخشددراین میان دیدن,اینکه,خداوندنیز زمانی رابرای انسان درسکوت انتخاب کرده است ,نیز, بایددقت داشته باشیم.درسکوت شب که معمولا تمامی انسانها اندیشمنددنیاوفیلسوفان وبزرگان وعارفان ونویسندگان وشاعران...درآن به عرفان روحی ومعنوی میرسندوچه درآهنگ زمزمه ی دعائی درسکوت باخداوندچه سربر سجده سپاس او چه در شبی که نگاهِ ستارگان به خاموش درچشمک نورانی خویش وحرکت آرام,آرام ماه در گستره ی آسمان تارسیدن به,زمان طلوع خورشیدهمگی,اگرچه دربیصدائی,اما همچنان در سکوت خود زنده بودن وجاری بودن زندگی راخاطرنشان میکننداین است که باره نوشته ام بهترین معلم آدمیان طبیعتی ست که خداوند باوبخشیده است وانسان,ازنگاه به این طبیعت, گاه پرهمهمه, گاه آرام,وخاموش میتواندبسیاری چیزه بیآموزدکه خودراهنمای خوبی درزندگیست.همیشه گفته اند:اگرمیخواهی صدایت را بشنوند,فریادکن امااگرمیخواهی حرف وکلامت رابشنوند آراموبا متانت طبع وشمرده سخن بگوودر جائی دیگرنیز میگویند سکوت علامت رضاست که دراین خصوص همه جااین کلام صدق نمیکند بسیاری ازوقتها سکوت ازاندوه است وگاهی ازبه عمق رفتن اندیشه ای وگاه بر نارضایتی اوضاعی در شکلی دیگر میگویند:در مواقع طغیان خشم, سکوت بهترین چاره راه مقابله با تصمیم ورفتاریست که چون درخشم] کاری,انجام دهی, یا سخنی برلب آوری شاید, باعث پشیمانی واندوه فردای توگرددودر منطقه ای دیگراز زندگی میگویند:سکوت رازمانی جان ببخش که میدانی سخن بیهوده است وشنونده نادانی است که بگوئی ونگوئی باز آن فرد, شنونده ی خوبی نیست وگاه نیز,میگویند: چون فلانی باش که,بماننددیواری ساکت است, اما چون سخن بگوید بسیاربایدازهمان یک جمله ی او یاد گرفت,یا فردی که در سکوت دیوارگونه ی خود برخلاف آن دیگر ی,که نمونه ی فردی ست که دنیابااو به سخن بنشینی به دوستی وبه خشم,ویابه قهروآشتی یا حتی غم وشادی هرگز,دنیای سکوت احمقانه,وگاه حتی ابلهانه ی اوبرهم نمیخوردوباید دیدکه آیا این سکوت ازسر نادانیست یا ازسربی تفاوتی به,آنکس که سخن میگوید یاازسر این است که شخص جوابی برای گفتن نداردودردرون سخنان تراقبول داردومیداندکه هرچه میشنودوهرچه میگوئی حقیقت است امانمیداند به چه شکلی باتو توافق فکری خودراعنوان کندویا طریقه ی ابراز آنرا نمیداند,یا شرم میکند که بگوید: حق باتوست.درنتیجه سکوت وخامشی نیزدرزندگی چون طبیعت شکلهای متفاوت وجایگاه های خاص خودراداراست واینکه کجابهتر است سکوت کنیم وکجا فریاد,درکجااعتراض کنیم,وکجاپذیرای موقعیت ها باشیم و بپذیریم درکذامین مقطع سکوت خود را بعنوان علامت رضا عنوان کنیم یابه معنای خشم یا بی تفاوتی,همه وهمگی بسته به نوع شرایطی ست که باآن مواجه میشویم واین از,عقل ودانش ودیدگاه فردیست که میتواندخودتشخیص بدهددرکجا می بایست سکوت کندوکجاصدابهترین دستآوردوچاره سازاودرگفتن هاست .مسلم است که برای مثال زمانی غرق میشویم نمیتوانیم درسکوت بمانیم,و بی اراده فریاد میزنیمواگر بدلیلی موقعیت فریاد نداشته باشیم بازبا همان دست وپائی که میزنیم فریاد خویش رادرتن انسانی خود سرمیدهیم ونهادانسان فریاد"کمک" رانیز باصدا به عقل مافرمان میدهدوفریاد میزنم آنهمه در شکلی ذاتی وبه بلندترین صدانیز,فریادمیزنیم:کمک !زمانی نیزهم هست که میدانیم درحال غرق شدنیم واز شرم آنچه خودبرخود کرده ایم صدادرگلو فروخورده درباتلاق اندیشه ی اشتباه خوددرفکراینکه,که:بهتراست درخاموشی بمیرم تادربی آبروئی وشرم زندگی خودرافنا میکنیم وگاهی درحرکت ممتد ومتداوم زندگی وطبیعت خوداین دنیاست که بتو میگوید چگونه باش وبه همانگونه که برداشتن گامی پس از گام دیگر یک حرکت طبیعی ومنطقیست که حتی نیازبه فکر کردن نیزنداردوخودبخودانجام میشودوهرگز نیزاتفاق نمی افتد که شماپای راست خودرادوباره به جلوبگذارید بی آنکه زمین خورده ودلیلی منطقی برآن داشته باشید آنگاه روش وشیوه ی دنیادرگامهای زندگی بتومیگوید کجاایستاده وخاموش باش تازمین نخوری ودرکجافریاد کن تانفس کشیدن ازتو سلب نشده است یادرکجا قیام فکری خودرا بادنیاوزندگی آغاز کن تا توان گامی بربلندای کوهی ازکوهپایه ای داشته باشی ودرچه مکانی درسکون وسکوت درساحل دریابایست ودیگر گامی به داخل دریامیگذارداگر قصد شنا نداری وبه موج دریابنگر وبیاموز معنای قدرت وحرکت وزندگی را,درمیان همین امواجی, که خودبتو میگویدکه :زندگی زمانی جان داردکه در تحرک باشی,زندگی زمانی زنده است ک متحرک باشدوباشی و تو زمانی زنده بودنت راحس میکنی وزمانی اثر وسودی دارد که تحرک زندگی رادرردرون فکروروح واندیشه ودرگامهای متحرک خودجان ببخشی و تحرکی مثبت داشته باشی وهرچقدر دنیای تودرآرامش ودریای تودرسکوت وآسمانت دربی ابری وتابش خورشیددرآرامشی مطلوب ومطبوع باشدبازامانسیمی نیز,میگذردکه بتو بازبگویدکه نغمه ی جنبش وحرکت وتلاش زندگی درجریان است توآگاه باش وتوآرام باش واز زندگانی لذت ببروازاین لحظه های سکوت وآرامش نهایت استفاده ی خودراببرچه دراندیشه ای زیبا باشدچه در جلای اندیشه ای, چه درنگاه وجستجوی رمزوراز طبیعتی باشدچه درنگاه ساده ی تحسین کننده ی آن طبیعت زنده, که دررنگهاوجنبش هاوزندگی ها ی همه موجودات زنده ی دنیا خوددرجای خودبسیار,تماشائی ست وسپاس آن برمادر پیشگاه خداوندگارواجب ودرهمین راستاچه سکوت خودکتابی راخوانده,ازنور گرم خورشیدی لذت ببری که زندگی راباحرارت خودبتو می آموزد که ای انسان ببین "گرمی"ها چه لذت بخشندو گرمی دل,وروحت رازخاطر مبرونه آنقدرداغ باش که بسوزانی نه انقدر سردکه قلبی رابلرزانی ." سکوت نیز حرمتی داردسکوت نیزدر جایگاه خود حرمتی دارد که بایدآنراکشف کردو"راز" آنراپیدانمود "سکوت جادوی جلای عقل است وائینه ی صافی شدن دل وتبلور احساست درونی آدمی درعاطفه هاوعشق ومحبت ودراین سکوت میشود« بود ونبود, میشود زیست ومُرد, میشودهمه چیز شدوهیچکسی نبودوهیچکس نبود وهمه کس شد"!»اگرکه" راز سکوت: رابدانی ودرمحفل گرم وزیبای سکوت همآغوش لحظات معنوی شوی که تراتاعرش اسمان خدا بالا میبردوبه درونکهکشان ودردریای فضا به عمق اقیانوس فکرواندیشه به,انتهای گسترده ی خیال, وترا به مغزدرونی هسته ی زمین برده وباز میگرداندزمانی که دراین بازگشت دیگر" تو" همان" توئی" نیستی که,این سفر راآغازکرده ای و:" تودوبار بیشتر "تو "شده ای در ژرفای فکر واندیشه ای که در"سکوت ",زندگی رابه تفسیروتشخیص ودرک نشست,دراندیشه وفکری در معانی کتابی وواژه ای, دربطن واژه های شعری یادر سطور نوشته شدن کتابی برخطوط کاغذی از قلم تو درذهن تو فکرتو روح تو اندیشه تو" رمزسکوت" بیآموزی و"رازسکوت " رادریافته آموزش ببینیم وباز بیشتربیاموزیم که اگرمعنای عمیق وژرف آنرابدانیم خودنیزمیدانیم کجاخاموش باشیم وکجافریاد بزنیم. زندگی درگذر وعمر بادپااز کنارهمه ی ما میگذردآیا براستی میدانیم درکجای زندگی فریاد سردادهوچه موقع خاموش وساکت باشیم؟
____ پیامی به «اَنیشتن » » ____
انشتن[انیشتین] یک سلام ناشناس
البته می بخشی ،
دوان در سایه روشن های یک مهتاب خیالی نسیم شرق می آید،
شکنج طرّه هاافشان
فشرده زیربازو شاخه های نرگش[نرگس] و مریم
از آن هایی که در سعیدیه شیراز می رویند
زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل ها دوان
می آید وصبح سحر خواهد به سر کوبید
درخلوت سرای قصر سلطان ریاضی را.
درون کاخاست غنا، فراز تخت اندیشه
سر از زانوی استغراق خود بردار
به این مهمان که بی هنگام و ناخوانده است، دربگشا
اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،
به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را
به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد.
نبوغ شعرمشرق نیز با آیین درویشی
به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام
به دنبال نسیم از در رسیده می زند زانو
که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را
انشتن آفرین بر تو ،
خلاء با سرعت نوری که داری ، در نوردیدی
زمان درجاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد
حیات جاودانک ز َدرک بیرون بود, پیدا شد
بهشت روح علوی هم که دین می گفت،جز این نیست
توبا هم آشتی دادی جهان دین و دانش را
انشتن نازشست تو!
نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست
اتم تا میشکافد جزو جمع عالم بالاست
به چشم موشکاف اها[اهل] عرفان و تصوّف نیز
جهان ما حباب روی چین آب را ماند
من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،
جهان جسم ،موجی از جهان روح می دانم
اصالت نیست در مادّه.
انشتن صدهزار احسن و لیکن صد هزار افسوس
حریف از کش فو الهام تو دارد بمب میسازد
اَنشتن اژدهای جنگ ....!
جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد
دگر پیمانه عمر جهان لبریز خواهد شد
دگر عشق ومحبت از طبیعت قهر خواهد کرد
چه می گویم؟
مگر مهرووفا محکوم اضم حلال خواهد بود؟
مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟
مگر یک مادراز دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟
«اُنشتن» بغض دارم در گلو دستم به دامانت
نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن
سراین ناجوانمردان سنگین دل به راه آور
نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد
زمین، یک پایتخت امپراطوریّ وجدان کن
تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را
«انشتن» نامی از ایران ویران هم شنیدستی؟
حکیما، محترم می دار مهد ابن سینا را
به این وحشی تمدّن گوشزد کن حرمت ما را.
«انشتن» پافراتر ِنه ,جهان عقل هم طی کن
کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را
کلید عشق رابردار و حلّ این معمّا کن
وگر شد از زبان علم این قفل کهن واکن.
«انشتن»بازهم بالا
...خدا را نیزپیداکن...
●استاد شهریار●
آن سخنی که از سرعقل ودانائی نباشداگر درهدف گفتن درجای خود منظورطنزگونه ای رادرنظر خویش نداشته باشدویا کنایه واشارتهای ومثل وتمثیلی,آنگاه گفتن جزبیهوده گفتن وبی ثمر سخن گفتن نیست ماگاه به طنزوخنده با ضرب المثلی وتمثیلی قصدگفتن جیزی راداریم اما سخنی که هدفی رادنبال نکندجز زیاده گوئی وبیهوده گوئی به جائی نمیرسد وشنونده رانیز کسل وخسته کرده وشوق ادامه سخن راازدست میدهد هیچ آدمی حاضر نیست بدون اینکه به جائی از گفتگو برسدفقط حرف بزندیا حرفی رابشنودوصدالبته بسیارندحرفای اینچنینی درمحفل دوستانه ودرشب نشینی هاودورهم نشستنها,که کسی تنهابرای جلب توجه آسمان وریسمانی ببافدودرنهایت هرچه فکر کنی ببینی نمیدانی,اینهمه حرف وسخن چه معناداشت به کجامیخواست برسدواخر به کجارسیدایکاش زمان حتی درباهم بودنهازمان رابه بیهوده تلف نکنیم که دنیازمانی محدودرا دراختیارمانهاده است که درآن میتوانیم مرحم دلهایی باشیم وشادی روح وقلبی
●باد پا باید رفت ●
طعنه باد نهیبم زد ورفت
و به گوش دل گفت: ماهمه رهگذریم
و دلم باز به آهستگی وآرامی
تا دم کوچه دلتنگی رفت
روزگاری که گذشت
خاطر رفتن و رفتن ها بود
لیک تا مرز رسیدن بر خویش
همچنان راهی بود
همچنان کوچه وپس کوچه ی بسیاری داشت
و رسیدن به سرا منزل عشق
در پس اینهمه رفتن ها نیز
باز ناپیدا بود باز هم راهی بود!
ودلم راهوسی خوش میکرد
که به همپائی باد
ره صدساله به یکشب یکروز
باد پا .. شیدا دل
طی کنم با همه ی قدرت خویش!
عمر بس کوتّه و ما در گذریم
باد پا باید رفت
تا سرامنزل عشق تا رسیدن به بهار
تا شکوفائی دل
باد پا باید رفت! باد پا باید رفت.
شنبه 21 اردیبهشت 1387 ¤¤¤ ف . شــیدا ¤¤¤
ایکاش زمانی لب بکشائیم که, گردرمتن گفتار خویش حرفی وپیامی نداریم لااقل درگفتن آن رنج وآزاری رانیز سبب نشویم ودرپایان از گفته ای بی ثمر یانگاه مبهوت دیگران که ترا درنیافته اند شرمنده نشویم که این شخص چه گفت وچرااصرار به سخن داردزمانی که هیچ برای گفتن نداردوبهتر است اگرهیچ برای گفتن نداریم خاموشی برگزیده,ودرسکوت خویش ماهیت اصلی فکر وشخصیت خودرانیز پنهان داریم که,اگر شخصیتی آنچنان بزرگ راهم دارانیستیم لااقل تصورشخصیتی بیهوده رادراذهان ازخودبجا نگذاریم وحرمت سخن وزبان نگاهداشته وقتی سخن بگوئیم که این گفتار یابرای گفتن حق ومنطقی باشد یابرای گویائی مطلبی یابه مهرومحبتی یا حداقل تولید خنده ای در جمعی دوستانه که باعث شعف روح آدمی پس ازیکروزخسته کننده باشدوسخن وواژه هاراارج بگذاریم وبه حراج نگذاریم که واژه نیز حرمت داردوسخن نیز اعتباری,چراکه هرکلام میتواند طلائی درآمده,ازمعدن افکارتو باشدوهر جمله ای میتواند تفکر تازه ای بیافریندوبهتر آنکه وقتی سخن بگوئیم که"جمله ای ناب"راگفته باشیم که پیش ازمانیز یاکسی آنرانگفته باشد ویااگر گفته ای از بزرگی ست ودوستی درمقام اندیشه ویا محبتی ست لااقل « کلام ناب اوآنرا » مجددجلا بخشیده باشیم و در تکراراندیشه ای ناب که روزگاری بکارماخواهد آمد.
*‌ ● آتش خشم را با آب سکوت خاموش کن .ارد بزرگ
*‌ برای کسب گنج سکوت ، بارگاه دانش ات را بزرگتر بساز .ارد بزرگ
*‌رویش باغ سکوت ، در هنگامه خروش و همهمه ارزشش را نشان می دهد . ارد بزرگ
*‌ _ خموشی ، دری به سوی نگاه ژرف تر است .ارد بزرگ
*‌ اگر دشمنت با روی خوش نزدیکت شد ، در برابرش خموش باش و تنهایش بگذار.ارد بزرگ
●پایان فرگرد سکوت وخموشی ●به قلم فرزانه شیدا

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

*آدمی*

سایت داستان های کوتاه : حکایتی از ناصر خسرو

تارنگار خسرو گلسرخی - پاردوکس ارد بزرگ و خسرو گلسرخی